راننده‌های اسنپ و تپسی که شب‌ها در یک گود حاشیه تهران می‌خوابند

گزارش روزنامه همشهری از یک پدیده عجیب

هوا گرگ و میش و غروب خاکستری است و روز داغ مردادی، نفس‌های آخرش را می‌کشد. صورت سرخ خورشید را ساختمان نیمه‌کاره بد هیبت پوشانده و فقط رد کمرنگی از نور قرمز و زرد از گوشه و کنار ستون‌ها و تیرآهن‌های غول‌پیکر عبور می‌کند و می‌ریزد روی آسفالت داغ. اینجا که ایستادیم نه خیابان است، نه خرابه. یک گودی بزرگ چند هزار متری است که رها شده در گوشه‌ای از شمال شهر. شاید محصول یک پروژه نافرجام باشد، شاید هم یکی از همین روزها، بی‌سروصدا تبدیل به برج یا مرکز خریدی شود. انتظارمان خیلی طولانی نمی‌شود و بالاخره نخستین ماشین از بالای گودی سر می‌رسد. پشت سرش، دومین ماشین هم بلافاصله از راه می‌رسد. با کمی فاصله روبه‌روی هم می‌ایستند و ماشین را خاموش می‌کنند. پیاده می‌شوند، اول کاپوت را می‌دهند بالا و بعد کفش و جورابشان را درمی‌آورند و جایش دمپایی پایشان می‌کنند. احمد سیگاری آتش می‌زند و دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کند. گرمای مرداد عرق شده روی پیشانی‌اش و شره می‌کند روی گردن و زیرپوش آبی‌اش. آسلان اما خسته و بی‌حوصله پشتی صندلی را می‌خواباند و ولو می‌شود روی صندلی طوسی زهوار درفته پراید سفیدش. «بچه‌ها کم کم می رسن، تا ساعت10شب اینجا پر میشه از ماشین. صبر کنین، هنوز زوده.» ساعت از 9گذشته. انگار شب، غم از غروب وام گرفته است. آسلان سر در گریبان گوشی‌اش می‌برد و احمد سیگار را با سیگار روشن می‌کند و عمیق پُک می‌زند.

هر روز سر درد داریم. کلافه‌ایم، دائم مریض می‌شیم. ظهرها باید غذای آماده بخوریم و شب‌ها غذا خورده و نخورده بخوابیم. گوشی‌ها را با جافندکی ماشین شارژ می‌کنیم، هر دو‌ماه باید یک باطری بخریم و هر چند‌ماه یه بار، مجبوریم گوشی را عوض کنیم. ماشین هر روز خرج تازه‌‎ای روی دستمان می‌گذارد. همین دو هفته پیش تسمه‌تایم بریدم.

راننده‌های اسنپ و تپسی

روزی 14-15 ساعت کار بی‌وقفه با ماشین

چند دقیقه‌ای از ساعت 10شب نگذشته که بقیه ماشین‌ها هم می‌رسند. پراید است که پشت پراید وارد گودی می‌شود. همه هم سفید و طوسی. هر کسی جایی دارد. مثل یک پازل مرتب دو تا آن طرف، دو تا این طرف، دو تا بالا و دو تا پایین. مربعی بزرگ آن وسط شکل می‌گیرد که گرداگردش را ماشین‌ها محصور کرده‌اند. گُله به گُله گعده‌هایی از پراید به همین شکل درست می‌شود. مثل زنجیره‌ای که انگار قرار است تا انتهای گود ادامه پیدا کند. بعد از اینکه ماشین‌ها کنار هم قرار می‌گیرند، در عرض یکی، دو دقیقه درِ صندوق عقب‌ها باز می‌شود و همه زیرانداز و تشک و بالش‌شان را در فضای خالی محصور بین ماشین‌ها پهن می‌کنند. هر کسی خانه بی‌سقف‌اش را کنار ماشین خودش می‌گستراند و روی زیرانداز ولو می‌شود. خستگی 15-14ساعت رانندگی بی‌وقفه در خیابان‌های داغ تهران، در چهره تک تک‌شان پیداست. صالح عید قربان عروسی‌اش است و با همسرش حرف می‌زند. ایواز پول‌های نقدی که از مسافرهای امروز گرفته، می‌شمارد، آغشین سر در کاپوت ماشین کرده و مجید به زبان ترکمنی ماجرای بحث و جدل با یکی از مسافران امروزش را برای ایلمان تعریف می‌کند. «می‌گفت کولر بزن، نزنی نمره منفی میدم، هر چی توضیح دادم خانم این پرایده، اینجا هم سربالاییه، از صبح پشت هم مسافر داشتم، موتور داغ کرده، نمی‌کشه کولر بزنم. فایده نکرد که نکرد. پیاده که شد چند دقیقه بعد از شرکت بهم زنگ زدن.»

این وسط اما ایلمان فقط حواسش به شام است. پیک نیک را از صندوق در می‌آورد و می‌گذارد وسط مربع. پلاستیک مرغ‌های تکه شده و پیازی را که خریده هم کنار دستش می‌گذارد. پیک نیک که روشن شد، قابلمه را از صندوق صالح می‌آورند. ایلمان نشسته روی آسفالت داغ و پیازها را با چاقوی کُندش، شلخته خرد می‌کند در قابلمه پرروغن. هنوز پیازها سرخ نشده که تکه‌های مرغ را می‌ریزد، هم می‌زند و نمک را سرازیر می‌کند توی قابلمه. «من 6 ماهه اومدم تهران، بین اینا مثل سرباز صفر می‌مونم که همه کارها رو میندازن گردنش.» می‌خندد و چشم‌های بادامی‌اش را زیر چتریهایِ بلندِ موهایِ مدل‌دارش قایم می‌کند.

راننده‌های اسنپ و تپسی که شب‌ها در یک گود می‌خوابند

50 مرد ترکمن

«ما سال‌هاست از دیارمون دوریم، از همون وقتی که سبیل پشت لبمون سبز میشه، مجبوریم جمع کنیم و بیایم شهر غریب برای یک لقمه نون. امان از خشکسالی، امان از بی‌آبی، امان از خست آسمون که باعث شد ماها خونه زندگی رو ول کنیم و ناچار و درمونده، آواره شهر غریب بشیم و گرنه مرد صحرا و دشت کجا و خرابه‌های تهران کجا؟» امیر سیگارش را روشن می‌کند.

همه این 50 مرد ترکمن از یکی از شهرستان‌های خراسان شمالی که در مرز با استان گلستان قرار دارد، به تهران آمده‌اند. همه قوم و خویش‌اند. چهره‌هاشان هم شبیه هم است؛ موهای لخت، چشمان بادامی، بازوان قوی، سینه‌های ستبر، از لباس تنشان بوی اسب می‌آید. یموت و آخال تکه و چناران. یادگار دشت و صحرا.

دست سرنوشت اما حالا این 50برادر و دوست را به تهران کشانده و همگی در یکی از تاکسی‌های اینترنتی مشغول به کارند. بزرگ‌ترشان امیر است با ۴۴ سال سن که ١١ سال قبل آمده تهران و به‌عنوان پیمانکار در شرکت مخابرات مشغول شده اما واگذاری‌ها او را از کار بیکار کرده تا بعدها به‌عنوان مسافربر اینترنتی دوباره به تهران برگردد. «پیمانکار دست دوم بودم، 8 نفر از همین بچه‌ها پیش من کار می‌کردن، وقتی مخابرات واگذار شد از کار بیکار شدم و رفتم پی کارگری و بنایی، این تاکسی‌های اینترنتی که راه افتاد، یه پراید خریدم و مشغول شدم. بچه‌ها رو هم گفتن بیان.» بینشان بعضی‌ها لیسانس و فوق لیسانس و فوق دیپلم دارند. اما مدرک را چه فایده وقتی در شهر خودت نتوانی کار پیدا کنی.

آنها روزی 18-12ساعت کار می‌کنند. بیشتر می‌شود که کمتر نمی‌شود. 6و نیم صبح بیدار می‌شوند، ساعت 7 نخستین مسافر را می‌گیرند و استارت ماشین را با بسم‌الله می‌زنند و این قصه تا 10و حتی 12شب، سر دراز دارد. از غرب تهران می‌روند شرق تهران، از شمال می‌روند جنوب، خیابان‌ها و کوچه‌های تهران را حالا بعد از چند سال خوب بلدند. آن وسط‌ها اگر وقتی هم گیرشان بیاید، می‌روند یک غذای آماده و ارزان می‌خرند و توی ماشینشان می‌خورند و باز مسافر و مسافر و مسافر. هر دو اپلیکیشن معروف مسافربری را هم روی گوشی‌شان دارند. «به اسم درآمدش خوبه، میگیم 4.5میلیون، میگن ماشالا چه خوب! ما کارمندیم اینقدر درنمی‌آریم. اما نمی‌دونن ماشینی که روزی 15ساعت بدوئه، هر چند روز یه خرجی روی دوش صاحبش می‌گذاره. دو و نیم می‌فرستیم برای زن و بچه و پدر و مادر، کم‌کم یک و نیم تا دو میلیون هم خرج ماشین و خورد و خوراک خودمون می‌شه. یه وقتایی هم وقتی داریم برمی‌گردیم شهرمون توی راه ماشین خراب می‌شه و گرفتارمون می‌کنه.»

صندوق عقب‌مون همیشه پره و اگر مسافر فرودگاه به تورمون بخوره، چون جایی برای چمدان‌ها نداریم، مجبوریم درخواست را قبول نکنیم. همین‌جا که می‌بینید، دو شب پیش یکی از بچه‌ها رو خفت کردن و دار و ندارش رو بردن. ما مجبوریم اینطوری زندگی کنیم. شما چاره می‌بینی؟

12نفر در خانه 40 متری

مردها از این نوع زندگی خسته شده‌اند. اینکه شب‌ها مجبورند توی ماشینشان یا کنار آن بخوابند. سر و صدا، گرما و سرما بیشتر از نداشتن حمام و دستشویی اذیتشان می‌کند. آنها می‌گویند صاحبخانه‌ای پیدا نمی‌شود که به چند تا مرد مجرد خانه بدهد، پیدا هم بشود خانه‌اش کوچک و جای ناامنی است. «زمستون پارسال، دره فرحزاد خونه اجاره کردیم، 5 در 5 متر. 5میلیون با ماهی 700هزار تومن. یه چهار دیواری بیرون خونه ساخته بود به اسم حموم و دستشویی. یه گاز رومیزی هم گذاشته بودیم روی زمین برای آشپزی. بازم بد نبود. 10، 12نفری با هم می‌خوابیدیم. اما امنیت نداشت. ماشین رو باید چند کیلومتر دورتر از خونه پارک می‌کردیم چون جا نبود، هر روز ماشین یکی‌مون رو می‌زدن. از طرفی دیدیم که کولر نداره، گفتیم تابستون خفه می‌شیم. حداقل اینطوری تو فضای باز گرما رو بیشتر میشه تحمل کرد.»

ایلمان می‌پرد وسط حرف امیر «شما صبح‌ها ساعت 7 بیا اینجا، چشم بچه‌ها از بی‌خوابی قرمزه، هر روز سر درد داریم. کلافه‌ایم، دائم مریض می‌شیم. ظهرها باید غذای آماده بخوریم و شب‌ها غذا خورده و نخورده بخوابیم. گوشی‌ها را با جافندکی ماشین شارژ می‌کنیم، هر دو‌ماه باید یک باطری بخریم و هر چند‌ماه یه بار، مجبوریم گوشی را عوض کنیم. ماشین هر روز خرج تازه‌‎ای روی دستمان می‌گذارد. همین دو هفته پیش تسمه‌تایم بریدم. همه ما خانه‌به‌دوشیم، صندوق عقب‌مون همیشه پره و اگر مسافر فرودگاه به تورمون بخوره، چون جایی برای چمدان‌ها نداریم، مجبوریم درخواست را قبول نکنیم. همین‌جا که می‌بینید، دو شب پیش یکی از بچه‌ها رو خفت کردن و دار و ندارش رو بردن. ما مجبوریم اینطوری زندگی کنیم. شما چاره می‌بینی؟»

شام آماده شده، صالح بشقاب‌های استیلی که با آب بطری و دست شسته، می‌گذارد وسط و زیر نور چراغ‌ کوچکی که به باتری یکی از ماشین‌ها وصل شده، مرغ تفت داده شده در پیاز را با نان می‌خورند. پشه‌های خاکی هم دور نور چراغ تند تند می‌چرخند.

منبع: روزنامه همشهری

مطالب مرتبط:
1 نظر
  1. دغدغه مند می گوید

    نمیدونم چرا مد شده که به چیزای غلط افتخار میکنیم
    چر اسنپ الگو بشه؟
    چرا کسب و کاری که جمیع جهات رو در نظر نمیگیره و اینجوری به یه قشر خاص که از روی نیاز باهاش همکاری میکنن زور میگه ؟باید انقد پر رنگ باشه باید انقد الگو باشه
    یادمون باشه در قدم اول انسانیت رو در نظر بگیریم
    چرا اسنپ پز میده که بیکاری رو از بین برده؟
    چرا اسنپ رو کار آفرین میدونید؟
    چرا نمیگه در عوض چه آسیبهایی به جامعه میزنه
    چرا از غول اسنپ میترسید و نقدش نمیکیند؟
    چرا؟

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.