درسهایی از یک حمله تروریستی
درسهایی از یک بمبگذاری از زبان جیل هیکس، مدافع صلح
میگوید: «هرگز تصور نمیکردم بمبگذار انتحاری ۱۹سالهای بتواند درسی چنان باارزش به من بدهد. اما او به من آموخت که هرگز درباره کسی که او را نمیشناسم پیشفرض نداشته باشم.» این عبارات شروع گفتوگوی دکتر جیل هیکس است که امروز در استرالیا و انگلستان بهعنوان مدافع صلح و یکی از نجاتیافتگان بمبگذاری انتحاری جولای 2005 لندن شناخته میشود. او در آن حادثه هردو پایش را از دست داد. جیل هیکس از برخی تاثیرات این حادثه در نوع نگاهش به زندگی و افراد پیرامون خود میگوید.
وقتی او و بمبگذار جوان در صبح یکی از سهشنبههای ماه جولای ۲۰۰۵ همزمان وارد قطار شهری لندن میشوند، تنها چند قدم دور از هم ایستادهاند. جیل میگوید: «در قطار نباید به کسی نگاه کرد، اما حدس میزنم او مرا دید. احتمالا زمانی که با تردید دستش روی کلید انفجار بود به همه ما نگاه میکرد. من بارها از خودم پرسیدهام در آن لحظه بهویژه در ثانیههای پایانی در چه فکری بوده؟»
میدانم که نقشهای نکشیده بود تا شخص من را بکشد، اما برچسبی ناخواسته و بیجا بر من نهاده بود. من برای او «دشمن» شده بودم، همان «دیگری» بودم، همان «آنها» که در برابر «ما» بودند. عنوان «دشمن» اجازه میداد تا ما را از انسانیت ساقط کند و آن دکمه را فشار دهد. بیست و شش جان پرارزش تنها در کوپه ما از دست رفت. نمیدانستیم که دشمن هستیم. تنها عدهای مسافر بودیم که تا چند دقیقه قبل مطابق قوانین تونل از چشم در چشم شدن و هرگونه مکالمه پرهیز میکردیم. اما با کنار رفتن تاریکی در حال کمک به یکدیگر بودیم و کمی شبیه حضوروغیاب یکدیگر را صدا میکردیم و در انتظار پاسخ میماندیم.»
اخبار اکوسیستم استارتاپی ایران در تلگرام آیچیزها دنبال کنید
تمام آنچه جیل با سایر مجروحان در میان میگذارد اسم کوچکش است. آنها نمیدانند که وی ناشر مقالات معماری و تخصصی و عضو انجمن سلطنتی هنر است. این زن جوان استرالیایی که در حال انجام فعالیتهای خود در لندن بود، با عزم برای نجات جان خود، شالی را برای بستن شریان خون بالای پاهایش میبندد و تلاش میکند همه چیز و همهکس را از سرش بیرون کند و به خودش گوش دهد.
در آن بمبگذاری او در طول یک ساعت انتظار برای رسیدن کمک به تمام زندگیاش میاندیشد و فکر میکند: «باید کارهای بیشتری انجام میدادم، شاید میتوانستم بیشتر زندگی کنم و بیشتر ببینم. اما تمرکز اصلیام همیشه کارم بوده و زندگی کرده بودم تا کار کنم و اسمی که روی کارت ویزیتم بود برایم اهمیت داشت، گرچه در آن تونل دیگر اهمیتش را از دست داده بود.»
جیل ادامه میدهد: «پلاکی که در بیمارستان به من داده شده بود را دیدم، نوشته بود «یک زن ناشناس» و آن کلمات هدیه من بودند. درواقع آن کلمات به من میگفتند که جان من نجات پیدا کرده، تنها به این دلیل که انسان بودم؛ و برای گروه بزرگ امدادگرانی که برای نجات جان ما زندگی خودشان را به خطر انداخته بودند چیز دیگری اهمیت نداشت. آنها اهمیتی نمیدادند که من فقیر بودم یا غنی، پوستم چه رنگی داشت، و زن بودم یا مرد، باایمان بودم یا ملحد؛ هیچچیز اهمیت نداشت جز اینکه من انسان بودم.
از این رو خود را یک شاهد زنده میبینم. وجود من ثابت میکند که عشق و احترام بیقیدوشرط نهتنها منجی زندگی است بلکه قادر به دگرگون کردن آن نیز هست. بر این باورم که پتانسیل انتشار تحولات مثبت بسیار عظیم است و این موضوع نکاتی را به ذهن میآورد که بایستی درباره آنها بیندیشیم. آیا آنچه ما را متحد میسازد، بزرگتر از آن چیزی نیست که موجب تفرقهمان میشود؟ آیا تنها با وقوع مصیبت میتوانیم بهعنوان انسان به یکدیگر تعلقخاطر پیدا کنیم؟ چه زمانی میخواهیم خرد را محور کارمان قرار دهیم و با گسترش آستانه تحمل خود پذیرای همه کسانی باشیم که پیش از آنکه آنها را بشناسیم برای ما تنها برچسبی هستند؟»